کد مطلب:216377 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:272

امام و زمامداران
امام موسی بن جعفر علیه السلام چهار ساله بود كه بساط حكومت جابرانه ی امویان برچیده شد.

سیاست عرب زدگی امویان، چپاول و زور و ستم، روش های ضد ایرانی حكومت بنی امیه، مردم و به ویژه ایرانیان را كه خواستار تجدید حكومت دادخواهانه ی اسلام راستین، به خصوص در ایام خلافت كوتاه حضرت علی علیه السلام بودند، بر ضد امویان برانگیخت. در این میان، كارگزاران سیاسی وقت، از این گرایش مردم، خاصه ایرانیان به آل علی و اهل بیت رسول الله و علاقه ی مردم به حكومت علی گونه، سوء استفاده كردند و به اسم رساندن حق به حقدار، امویان را به كمك ابومسلم خراسانی برانداختند. اما به جای امام ششم جعفر بن محمد الصادق علیه السلام، «ابوالعباس سفاح» عباسی را بر مسند خلافت و در واقع بر اریكه ی سلطنت نشانیدند. [1] .

داعیان انقلاب ضد اموی، با این كار، خیانت و جنایت بزرگی را در حق اسلام و مسلمانان مرتكب شدند. بدین معنی كه عباسیان را به جای علویان جا زدند و نگذاشتند خلافت به مركز اصلی و راستین خود بازگردد.

«ابوسلمه» و «ابومسلم خراسانی» نخست مردم را به طرف آل علی



[ صفحه 159]



می خواندند اما، از همان ابتدا، در پشت پرده، كاخ سلطنت و استبداد عباسیان را پی می افكندند و هم از این روی بود كه حضرت امام صادق، با ژرفنگری سیاسی، به گفته های آنان ترتیب اثر نداد. چون می دانست كه آنان واقعا به یاری او بر نخواسته اند و چیز دیگری را در سر می پرورانند.

بدین گونه یك سلسله ی تازه ی غاصب و جبار در لباس خلافت و جانشین پیامبر در سال 132 هجری روی كار آمد كه نه تنها در ستم و دو رویی و بی دینی، چیزی از امویان كم نداشت، بلكه در بسیاری از جهات، از آنان نیز پیش افتاد.

با این تفاوت كه اگر امویان دیر نپائیدند و پیش از 90 سال حكومت نكردند، اینان با سیاست دو رویی و تزویر خود تا سال 656 قمری یعنی 524 سال در بغداد، با همین روال حكومت كردند.

پیشوای هفتم، در دوره ی عمر خویش، خلافت كوتاه مدت «مروان حمار» اموی و خلافت جبارانه ی سفاح، منصور دوانیقی، مهدی، هادی و هارون الرشید را با همه ی ستمها و خفقان و فشار آنها، دید.

برای آینه ی پاك جان امام، تنها غبار نفس اهریمنی این پلیدان جابر، كافی بود تا زنگار غم گیرد و به اندوه نشیند، چه رسد به اینكه هر یك از اینان - از منصور تا هارون - ستمهای بسیاری بر پیكر و روح آن عزیز وارد آوردند و هر چه نكردند، به خاطر آن بود كه نتوانستند، نه آنكه نخواستند.

«ابوالعباس سفاح» در سال 136 هجری درگذشت و برادرش منصور دوانیقی به جای او نشست. او شهر بغداد را بنا كرد و ابومسلم را كشت و چون خلافتش پا گرفت از كشتن و حبس و زجر فرزندان علی و مصادره اموال آنان لحظه ای نیاسود. اغلب بزرگان این خاندان و در راس همه ی آنها، حضرت امام صادق علیه السلام را به شهادت رساند.

او مردی خونریز، سفاك، مكار و به شدت حسود، بخیل، حریص و بی وفا بود. بی وفایی او در مورد ابومسلم كه با یك عمر جان كندن او را به خلافت رسانده



[ صفحه 160]



بود و قدرت و سلطه اش را تحكیم بخشیده بود، در تاریخ ضرب المثل شده است.

هنگامی كه منصور پدر بزرگوار امام كاظم علیه السلام را شهید كرد، آن حضرت بیست ساله بود و تا سی سالگی، امام با حكومت خفقان و رعب و بیم منصور در ستیز بود. مخفیانه شیعیان خویش را سامان می داد و به امور آنان رسیدگی می كرد. آئین پاك محمدی را از دستبرد تحریف نااهلان و علمای خود فروخته حفظ می فرمود و اصول ناب شریعت را به تشنگان وادی حقیقت تعلیم می داد.

منصور در سال 158 هجری هلاك شد و حكومت به پسرش «مهدی» رسید. سیاست مهدی عباسی، سیاستی مردم فریب و خدعه آمیز بود.

او زندانیان سیاسی پدرش را كه بیشتر شیعیان امام كاظم بودند، به جز عده ی كمی آزاد كرد و اموال مصادره شده ی آنان را بازگردانید. اما همچنان مراقب رفتار آنان بود و در دل به آنها دشمنی می ورزید. حتی به شاعرانی كه آل علی را هجو می كردند، صله ها و جوایز گزاف می داد. از جمله یكبار به «جبار بن برد» هفتاد هزار درهم و به «مروان بن ابی حفص» صد هزار درهم هدیه داد.

در خرج بیت المال مسلمانان و عیش و نوش و شرابخوارگی و... دستی سخت گشاده داشت.

در ازدواج پسرش «هارون» 50 میلیون درهم خرج و اسراف كرد. [2] .

شهرت امام كاظم علیه السلام، در زمان مهدی بالا گرفت و چون ماه تمام، در آسمان فضیلت و تقوا و دانش و رهبری درخشید. مردم گروه گروه پنهانی بدو روی می آوردند و از آن سرچشمه ی فیض ازلی، عطش معنوی خویش را فرو می نشانیدند.

كارگزاران و جاسوسان مهدی، كه در همه جای سرزمین اسلامی، به خصوص در اطراف امام كاظم پراكنده بودند، همه چیز را به او گزارش می كردند.

مهدی كه بر خلافت غاصبانه ی خویش بیمناك بود، دستور داد امام را از مدینه به بغداد آوردند و زندانی كنند.

«ابوخالد زباله ای» نقل می كند:... در پی این فرمان، مأمورینی كه به مدینه به



[ صفحه 161]



دنبال آن حضرت رفته بودند، هنگام بازگشت، در بین راه در «زباله» به همراه آن حضرت به منزل من وارد شدند.

امام در فرصتی كوتاه، دور از چشم مأموران، به من دستور دادند چیزهایی را برای ایشان خریداری كنم. من از دستگیری آن بزرگوار سخت افسرده و غمگین بودم و به ایشان عرض كردم: از اینكه سوی آن سفاك می روید، بر جان شما بیم دارم.

فرمود: مرا از او باكی نیستم تو در فلان روز و فلان ساعت، در فلان محل منتظر من باش.

آن گرامی به بغداد رفت و من با اضطراب بسیار، روز شماری می كردم تا روز موعود فرارسید. به همان مكان كه امام فرموده بود شتافتم و دلم چون سیر و سركه می جوشید، به كمترین صدایی، از جا می جستم و اسپندوار بر آتش انتظار می سوختم.

كم كم افق خونرنگ می شد و خورشید به زندان شب می افتاد كه ناگهان دیدم شبحی از دور پدیدار شد. دلم می خواست پرواز كنم و به سویش بشتابم. اما بیم داشتم كه ایشان نباشد و راز من برملا شود.

در جای خود ماندم. امام نزدیك شد بر قاطری سوار بود؛ تا چشم روشن بین و عزیزش به من افتاد، فرمود: اباخالد، شك مكن.

و ادامه داد: بعدها مرا دوباره به بغداد خواهند برد و آن بار، دیگر باز نخواهم گشت.

دریغا كه همان گونه شد كه آن بزرگ فرموده بود. [3] .

در همین سفر، مهدی چون امام را به بغداد آورد و زندانی كرد، حضرت علی ابن ابی طالب را در خواب دید كه خطاب به او این آیه را قرائت فرمود: آیا از شما انتظار می رود كه وقتی حاكم شدید، در زمین فساد كنید و قطع رحم نمائید؟ [4] .

ربیع - حاجب و دربان خلیفه - می گوید: نیمه شب مهدی به دنبال من



[ صفحه 162]



فرستاد و مرا احضار كرد. سخت بیمناك شدم و نزدش شتافتم و دیدم آیه فوق را مكرر می خواند.

سپس به من گفت: برو، موسی بن جعفر را از زندان نزد من بیاور.

رفتم و امام را آوردم. مهدی برخاست و با او روبوسی كرد و او را نزد خود نشانید و جریان خواب خود را برای ایشان بازگفت.

سپس همان لحظه دستور داد كه آن گرامی را به مدینه بازگردانند. ربیع می گوید: از بیم آنكه مبادا موانعی پیش آید، همان شبانه وسایل حركت امام را فراهم ساختم و پگاه بامداد، آن گرامی در راه مدینه بود... [5] .

امام در مدینه، با وجود خفقان شدید دربار عباسی، به ارشاد مردمان و تعلیم شیعیان و تبیین اصول مكتب مشغول بود تا اینكه در سال 169 مهدی هلاك شد و پسرش «هادی» به جای او بر تخت سلطنت نشست.

هادی بر خلاف پدرش، دموكراسی را هم رعایت نمی كرد و علنا با فرزندان علی سرسخت بود و حتی آنچه پدرش به آنها داده بود، همه را به یكباره قطع كرد.

او نیز امام كاظم علیه السلام را احضار كرده و به زندان انداخت؛ ولی عمرش كفاف نداد و با هلاكت او، امام از زندان آزاد شد، و به خانه بازگشت.

اما ننگین ترین سیاهكاری هادی، به وجود آوردن فاجعه ی جانگداز «فخ» بود.

در ابتدای حكومت عباسیان، «عبدالله» نواده ی امام حسن و دو تن از فرزندانش به نام های «محمد» معروف به «نفس زكیه» و «ابراهیم» علیه خلفای عباسی قیام كردند. آنها تصمیم داشتند كه حكومت را از چنگ بنی عباس درآوردند و خود اختیار و زمام امور مسلمانان را به دست گیرند. اما پس از چند جنگ نافرجام شكست خوردند و با وضع رقت باری در زندان به قتل رسیدند.

قتل این افراد، از یك طرف باعث شورش و طغیان علویان و قیام مردم علیه حكومت عباسی شد و از طرف دیگر باعث شد بنی عباس بر فشارهای خود بر فرزندان حضرت علی بیفزایند آنها را هر روز بیش از پیش تحت فشار قرار دهند و



[ صفحه 163]



امكان هر گونه حركت و قیامی را از آنان سلب كنند.

«حسین بن علی» از علویان مدینه، وقتی كه از حكومت عباسیان و ستم بسیار ایشان به ستوه آمد، پس از اطلاع دادن به امام موسی كاظم علیه السلام، علیه هادی قیام كرد. می توان تصور كرد كه امام از پیش نافرجامی كار او و كشته شدنش را به وی یادآوری و گوشزد كرده بود.

با وجود این، حسین بن علی با گروهی حدود سیصد نفر از مدینه خارج شد و به سوی مكه به راه افتاد. سپاهیان هادی در محلی به نام «فخ» آنها را محاصره كردند و او و سپاهیانش را به شهادت رساندند. آنگاه همان كاری را كه در مورد شهدای كربلاء انجام داده بودند، در مورد اینان نیز انجام دادند. سرهای آنان را از تن جدا كردند و به مدینه بردند و در مجلسی كه گروهی از فرزندان امام علی علیه السلام و از جمله حضرت كاظم علیه السلام حضور داشتند، سرها را به تماشا گذاردند. هیچ كس هیچ نگفت جز امام كاظم علیه السلام كه چون سر رهبر قیام فخ را دید، فرمود:

از خداوندیم و به سوی او باز می گردیم. سوگند به خدا كه به شهادت رسید، در حالی كه مسلمان و درستكار بود و بسیار روزه می گرفت و بسیار شب زنده دار بود و امر به معروف و نهی از منكر می كرد. در خاندان وی، مانند او وجود نداشت. [6] .

هادی، گذشته از اخلاق تند سیاسی، از جهت خصلتهای فردی نیز مردی منحط، شرابخوار و خوشگذران بود.

یكبار به «یوسف صیقل» به خاطر چند بیت شعر كه با آوایی خوش خوانده بود، به اندازه ی بار یك شتر درهم و دینار داد.

«ابن دأب نامی» می گوید: روزی نزد هادی رفتم، چشمانش از اثر شرابخواری و بیداری سرخ شده بود. از من قصه ای در مورد شراب خواست. برایش به شعر گفتم. شعرها را یادداشت كرد و چهل هزار درهم به من داد.

«اسحاق موصلی» موسیقی دان معروف عرب می گوید: اگر هادی زنده می ماند ما دیوار خانه هامان را با طلا بالا می بردیم.



[ صفحه 164]



هادی، در سال 170 هجری، آن هنگام كه اراده كرده بود امام كاظم علیه السلام و برادرش هارون و مادرش را به قتل برساند، به مرگ ناگهانی درگذشت و هارون حاكم مطلق العنان سرزمین های اسلامی شد.

در این زمان از عمر حضرت موسی بن جعفر 42 سال گذشته بود.

دوران هارون، اوج اقتدار و قلدری و چپاول و كامروایی عباسیان بود.

هارون در پایان مراسم بیعت، «یحیی برمكی» را كه ایرانی بود، به وزارت خویش برگزید. به او اختیار تام در اداره ی همه ی امور و عزل و نصب هر كس را داد. به رسم آن زمان به عنوان پشتوانه ی این اختیار، انگشتر خویش را به او داد و خود به حیف و میل بیت المال در شرابخواری و خرید جواهرات و لهو و لعب مشغول شد.

درآمد بیت المال در آن زمان كه گوسفند دو یا چهار ساله را به یك درهم می فروختند، پانصد میلیون و دویست و چهل هزار درهم بود. و او دست به خرج این درآمد زد. به شاعری به نام «اشجع» در ازای مدیحه ای یك میلیون درهم داد. به «ابوالعتاهیه» شاعر و «ابراهیم موصلی» موسیقیدان به خاطر چند بیت شعر و قدری ساز و آواز، هر یك صد هزار درهم و صد دست لباس داد.

در قصر هارون گروه زیادی از زنان آواز خوان و ساز نواز گرد آمده بودند، و انواع و اقسام سازهای موسیقی آن عصر، در آنجا وجود داشت. هارون به جواهرات علاقه ای بی مانند داشت. یكبار برای خرید یك انگشتر صد هزار دینار پرداخت.

هر روز ده هزار درهم خرج آشپزخانه اش بود و گاه تا سی رنگ غذا برایش درست می كردند.

یك روز هارون غذایی از گوشت شتر طلبید. وقتی كه آوردند، «جعفر برمكی» گفت: این خلیفه می داند غذایی كه برایش آورده اند، چقدر خرج برداشته است؟

- سه درهم.

- نه به خدا، چهار هزار درهم تاكنون خرج برداشته، زیرا مدتها است كه هر روز شتری می كشند تا اگر خلیفه میل به گوشت شتر فرمود، آماده باشد!



[ صفحه 165]



هارون قماربازی می كرد و شراب هم می نوشید. با وجود این، از سر عوامفریبی به برخی از مظاهر اسلامی هم تظاهر می كرد، به حج می رفت و گاه به برخی از وعاظ می گفت او را موعظه كنند و می گریست! [7] .

هارون از سرسختی اهل بیت رسول الله در برابر حكومت عباسیان به شدت رنج می برد. از این رو، از هر راهی كه ممكن می شد، می كوشید تا آنان را بكوبد یا در جامعه سبك سازد.

او پولهای گزاف به شاعران خود فروخته ی مداح درباری می داد تا آل علی را هجو كنند. از جمله در مورد «منصور نمری» در ازای قصیده ای كه در توهین به علویان سروده بود، فرمان داد كه او را به خزانه ی بیت المال برند تا هر چه می خواهد، بردارد.

او همه ی علویان بغداد را به مدینه تبعید كرد و گروه بیشماری از آنان را كشت.

او حتی از استقبال و علاقه ی مردم به قبر حضرت سیدالشهدا امام حسین علیه السلام رنج می برد و فرمان داد تا قبر و خانه های مجاور آن را خراب كنند و درخت سدری را كه كنار آن مزار پاك روییده بود، قطع كنند. پیش از آن، پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم سه بار فرموده بود: خدا لعنت كند كسی را كه درخت سدر را قطع می كند.

شكی نیست كه حضرت امام موسی كاظم نمی توانست با حكومتی چنین تباهكار و ستم پیشه موافق باشد. لذا آن بزرگوار با شیعیان خویش دائما در تماس آشكار و مخفی بود و موضع هر یك را در مقابله با حكومت جابر وقت و نگاهبانی از اسلام اصیل تعیین می فرمود.

امام به «صفوان بن مهران» از یاران خویش فرمود: تو از همه جهت نیكویی، جز اینكه شترانت را به هارون كرایه می دهی.

عرض كرد: برای سفر حج كرایه می دهم و خودم هم دنبال شتران نمی روم.

فرمود: آیا به همین خاطر، باطنا دوست نداری كه هارون دست كم تا



[ صفحه 166]



بازگشت از مكه زنده بماند تا شترانت حیف و میل نشود و كرایه ات را بپردازد؟

- آری.

- كسی كه دوستدار بقای ستمكاران باشد، از آنان به شمار می رود. [8] .

اگر گاهی آن حضرت به برخی اجازه می فرمود كه مشاغل خویش را در دستگاه هارونی حفظ كنند، از جهت سیاسی، این چنین صلاح می دید. و كسانی را به این كارها می گمارد كه می دانست در آن حكومت وحشت و ترور و خفقان، وجودشان برای جمعیت شیعه مفید واقع می شود و به وسیله ی آنان از برخی حیله های حكومت، علیه علویان آگاه می شود. چنان كه «علی بن یقطین» وقتی می خواست از پست خود در دربار هارون استعفا كند، حضرت امام كاظم به او اجازه نداد.

یك روز از ایام زندانی بودن امام، خلیفه عباسی، وزیر خود یحیی را به زندان فرستاد كه: اگر موسی بن جعفر علیهماالسلام تقاضای عفو كند، او را آزاد می كنم.

اما امام حاضر نشد چنین كاری را انجام دهد. [9] .

امام علیه السلام حتی در بدترین وضع گرفتاری، نستوه و رفتاری پر حماسه و ستیزه گر و آشتی ناپذیر علیه حكومت غاصب و ضد اسلامی هارون از خود نشان می داد. زیرا می دانست هرگونه سازش یا تأیید جنایتهای هارون، باعث نابودی اسلام و مسلمانان می شود.

روزی امام نامه ای از درون زندان برای هارون نوشت. نامه ای كه شكوه و پایمردی و ایمان عقیده و هدف در آن به چشم می خورد: هیچ روز در سختی بر من نمی گذرد، مگر كه بر تو همان روز در آسایش و رفاه می گذرد؛ اما می باش تا هر دو رهسپار روزی شویم كه پایانی ندارد و تبهكاران در آن روز زیانكارند... [10] .

هارون امام را چندین سال در زندان نگاه داشت، نه فقط بدین خاطر كه به مقام معنوی امام در دل مردم حسادت می كرد، بلكه بیشتر به این دلیل كه می دانست تا امام علیه السلام در صحنه ی حیات اجتماعی جامعه حضور دارد، او نمی تواند ریشه ی



[ صفحه 167]



اسلام را از بیخ بركند و درخت جاهلیت و كفر و نفاق را در وجود مردم بكارد.

او از تماس مداوم شیعیان و پیروان آن گرامی و رهروان راستین طریقت رسول خدا، با وی توسط كارگزاران دستگاههای امنیتی خویش كاملا آگاه بود. می دانست كه در وجود این روحیه ی نستوه، كمترین مقدار سازشكاری یافت نمی شود و سكوت امام مصلحتی است برای حفظ كیان اسلام و مسلمانان. هارون به همین دلائل پیشدستی می كند و در نهایت عوامفریبی و وقاحت در برابر قبر پیامبر می ایستد و بی آنكه از غصب خلافت و ستمهای خویش و خوردن اموال مردم و تبدیل دستگاه خلافت به سلطنت استبدادی، شرم كند، خطاب به پیامبر می گوید: یا رسول الله، از تصمیمی كه در مورد فرزندت موسی بن جعفر دارم عذر می خواهم. من باطنا نمی خواهم ایشان را زندانی كنم، اما چون می ترسم بین امت تو جنگ درگیرد و خونی ریخته شود، این كار را می كنم!

آنگاه دستور می دهد آن گرامی را كه در آنجا در كنار آرامگاه پیامبر مشغول نماز بود دستگیر كنند و پنهانی به بصره ببرند و زندانی كنند.

امام یكسال در زندان «عیسی بن جعفر» والی بصره و خویشاوند نزدیك هارون به سر برد. خصلتهای برجسته ی آن گرامی، چنان در عیسی اثر كرد كه آن دژخیم به هارون نوشت: او را از من باز ستان و گرنه آزادش خواهم كرد.

به دستور هارون، آن بزرگ را به بغداد بردند و نزد «فضل بن ربیع» زندانی كردند. از آن پس ایشان را چندی به «فضل بن یحیی» سپردند و مدتی نزد او زندانی بود. چون هیچكدام از این سه نفر حاضر نشده بودند، به دستور خلیفه دستهای خود را به خون پاك امام بیالایند، بالاخره امام را به زندان «سندی بن شاهك» منتقل ساختند.

علت این نقل و انتقالات روشن بود؛ هیچكدام از این دژخیمان نمی خواستند مستقیما دست به خون امام آلوده سازند و در این جنایت هولناك با هارون شریك شوند.



[ صفحه 168]



اما آخرین دژخیم یعنی «سندی بن شاهك» به اشاره هارون آن عزیز را مسموم ساخت. او پیش از شهادت امام، گروهی از شخصیت های معروف را حاضر كرد تا گواهی دهند كه حضرت موسی كاظم مورد سوء قصد قرار نگرفته است و با مرگ طبیعی در زندان از دنیا می رود. با این حیله می خواست حكومت عباسی و خودش را از قتل آن بزرگوار تبرئه كند و هم جلوی شورش احتمالی شیعیان و پیروان امام را بگیرد. [11] .

اما هوشیاری و نستوهی آن امام، آنان را رسوا ساخت. چرا كه همین كه شاهدان به آن حضرت نگریستند، ایشان با وجود مسمومیت شدید و بدی احوال و ضعف حال به شهود فرمود: مرا به وسیله ی 9 عدد خرما مسموم ساخته اند، بدنم فردا سبز خواهد شد و پس فردا از دنیا خواهم رفت. [12] .

چنین نیز شد و دو روز بعد یعنی در 25 رجب سال 183 هجری، آسمان و زمین به سوگ نشستند همچنین همه ی اهل ایمان و به ویژه شیعیان كه راهبر راستین خویش را از كف داده بودند. [13] .



[ صفحه 169]




[1] تاريخ يعقوبي - ج 3 - ص 89.

[2] قرشي - حياة الامام الكاظم - ج 1 ص 439.

[3] علامه ي مجلسي - بحارالانوار - ج 48 - ص 71.

[4] قرآن كريم - سوره محمد صلي الله عليه و آله و سلم - آيه 22.

[5] تاريخ بغداد - ج 13 - ص 30.

[6] ابوالفرج اصفهاني - مقاتل الطالبيين - ص 447.

[7] حياة الامام - ج 2 ص 70.

[8] رجال كشي - ص 440.

[9] شيخ طوسي - الغيبة - ص 21.

[10] تاريخ بغداد - ج 13 - ص 32.

[11] شيخ طوسي - الغيبة - ص 22.

[12] عيون الاخبار - ج 1 - ص 97.

[13] كليني - اصول كافي - ج 1 - ص 486.